پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۴
سیاسی

گزارش خبرنگار آمریکایی از ایرانِ پساجنگ

گزارش خبرنگار آمریکایی از ایرانِ پساجنگ
عصر کرد - فارس / این دور تازه‌ی درگیری با ایالات متحده و اسرائیل نشانه‌ای از مسیری پرنوسان بود. او گفت: «می‌دانیم تغییر در راه است، اما نمی‌دانیم چه نوع تغییری و چگونه. ...
  بزرگنمايي:

عصر کرد - فارس / این دور تازه‌ی درگیری با ایالات متحده و اسرائیل نشانه‌ای از مسیری پرنوسان بود. او گفت: «می‌دانیم تغییر در راه است، اما نمی‌دانیم چه نوع تغییری و چگونه. همین ندانستن بدترش می‌کند. همه‌چیز غیرقابل پیش‌بینی است.»
خبرنگار نیویورک تایمز نوشت: احساس عمیقی از نا‌آرامی سراسر ایران را فرا گرفته است؛ از زمان حملات هوایی آمریکا و اسرائیل در ماه ژوئن، این کشور در التهاب به سر می‌برد. با این حال، در سفر اخیر ما به پایتخت، دریافتیم که بسیاری از ایرانیان تنها می‌کوشند روزگار را بگذرانند.
بازار
فیلِ عظیمی ماه‌ها بود که از طنابی آویزان در سقف یک کارخانه متروکه در حومه‌ی تهران آویزان بود، در انتظار آن‌که کسی بیاید و او را تماشا کند.
او نه از گوشت و پوست، بلکه از فایبرگلاس ساخته شده بود؛ بخشی از یک نمایشگاه سوررئالیستی که قرار بود در ژوئن افتتاح شود.
اما درست پیش از افتتاح، جنگنده‌های اسرائیلی حمله کردند — آغازگر جنگی 12روزه و ویرانگر که پای ایالات متحده را هم به میدان کشید. نمایشگاه لغو شد و هنرمندان، که نتوانستند به خانه بازگردند، در گالری گرفتار ماندند.
هر شب صندلی‌ها را به حیاط می‌کشیدند تا «آتش‌بازی» را تماشا کنند؛ همان‌گونه که صاحب گالری، هومن دایمی با طعنه گفت — موشک‌هایی که در آسمان ردی از نور می‌کشیدند، انفجارهایی با درخشش تاریک و ارکستر رعب‌انگیز غرش و لرزش.
واقعیت، چنان شد که گویی بخشی از همان نمایشگاه است.
دایمی گفت: «سوررئال بود.»
مانند بسیاری از ایرانیان، دایمی هم آموخته است با دگرگونی‌های ژئوپلیتیک سر سازگاری داشته باشد. ده سال پیش، کارخانه‌ی بزرگ تولید مبلمان او با 700 کارگر فعال بود. اما تحریم‌های آمریکا آن را به ورشکستگی کشاند. پس سالن‌های کارخانه را با آثار هنری و دفاتر استارت‌آپ‌های فناوری پر کرد.
با این حال، این دور تازه‌ی درگیری با ایالات متحده و اسرائیل — در زمانی که نفوذ منطقه‌ای ایران رو به زوال است — نشانه‌ای از مسیری پرنوسان و خطرناک بود.
او گفت: «می‌دانیم تغییر در راه است، اما نمی‌دانیم چه نوع تغییری و چگونه. همین ندانستن بدترش می‌کند. همه‌چیز غیرقابل پیش‌بینی است.»
نزدیک به نیم‌قرن پس از انقلاب، مردم ایران آموخته‌اند میان دستورهای دولت، فشار قدرت‌های خارجی و خواسته‌های شخصی خود تعادلی ناپایدار بیابند.
اینترنت سانسور شده است، اما مردم با وی‌پی‌ان در اینستاگرام و تیک‌تاک می‌گردند.
تحریم‌های آمریکا، بازار سیاه پررونقی ساخته است.
در هشت روزی که در تیرماه در تهران بودم، به ندرت روحانی‌ای در خیابان دیدم.
البته، بسیاری از نشانه‌ها هنوز همان تصویر آشنای ایران را ترسیم می‌کردند:
زنان بسیاری موهای خود را پوشانده بودند.
پلیس‌های سیاه‌پوش بر موتورسیکلت گشت می‌زدند.
دیوارها مزین به چهره‌های قهرمانان رسمی بود. 
و بر پرچم آمریکا که از آن بمب‌های کارتونی می‌افتاد، نوشته شده بود:
«مرگ بر آمریکا».
اما تنها چند خیابان آن‌سوتر، دیوارهایی دیده می‌شد که با نقش گل‌ها یا جنگاوران باستانی ایرانی تزئین شده بود.
و در حالی که در نماز جمعه فریاد «مرگ بر آمریکا» طنین می‌انداخت، برخی ایرانیان در خلوت می گویند که با آن موافق نیستند.
شهر در طول سفر ما حالتی زخمی داشت؛ آرامش ظاهری‌اش زیر سایه‌ی جنگی که هیچ‌کس انتظارش را نداشت، فرو ریخته بود. مردم مضطرب بودند و نگران آینده.
«لانه‌ی جاسوسی»
در خیابان طالقانی، ساختمانی دوطبقه و کشیده، چون کشتی متروکی از دوران دیپلماسی گذشته، خودنمایی می‌کرد — همان سفارت سابق آمریکا، که اکنون موزه‌ای است.
تابلوی سردرش هنوز نوشته است: «سفارت ایالات متحده آمریکا» با نقش عقاب بال‌گشوده.
اما لابی پر است از تصاویر جمجمه‌ها، استخوان‌های ضربدری و مجسمه‌ای هولناک از «مجسمه‌ی آزادی».
بحران گروگان‌گیری سال 1979، هنگامی که دانشجویان ایرانی به سفارت آمریکا یورش بردند و 52 آمریکایی را به‌مدت 444 روز در اسارت گرفتند، نقطه‌ی آغاز دشمنی ریشه‌دار میان دو کشور بود — زخمی که تا امروز التیام نیافته.
آمریکا روابطش را قطع کرد و ایران روایت خاص خود از آن رویداد را در سالن‌های همین ساختمان رهاشده نوشت — اکنون با نام رسمی «موزه‌ی لانه‌ی جاسوسی آمریکا».
بلیط ورودی برای خارجی‌ها 1 دلار و 40 سنت است. از «درِ روزولت» وارد شدم، مسیری میان باغی آشفته که گربه‌ها زیر درختان کاج چرت می‌زدند.
در گوشه‌ای، قطعات سوخته‌ی بالگردهای آمریکایی بر سکویی چیده شده بود — بازمانده‌ی عملیات نجات ناموفق در سال 1980، هنگامی که دو هواپیمای آمریکایی در طوفان شن برخورد کردند و هشت نظامی آمریکایی کشته شدند.
روی سنگ‌نوشته‌ای نوشته بود: «شن‌های صحرا، عوامل خدا بودند.»
در طبقه‌ی بالا، دفتر سفیر دست‌نخورده مانده بود: صندلی‌های چرمی، میزی براق و پرچم دست‌نخورده آمریکا. (کارخانه‌های ایرانی هر سال هزاران پرچم آمریکا تولید می‌کنند — برای سوزاندن در راهپیمایی‌ها.)
پرتره‌ای از جیمی کارتر لبخندزنان بر دیوار آویزان بود.
راهنمای 21 ساله‌ام، امیر — سرباز وظیفه‌ای خجالتی — گفت: «کارتر بهایش را پرداخت.». اشاره‌ او به شکست انتخاباتی کارتر در 1980 بود.
در انتهای راهرو و پشت دری فولادی، بخش اصلی موزه قرار داشت: ایستگاه سازمان سیا.
در سال 1953، سیا با کودتایی، نخست‌وزیر منتخب ایران را برانداخت و شاه محمدرضا پهلوی را بازگرداند — اقدامی که بی‌اعتمادی عمیقی به آمریکا در ذهن ایرانیان کاشت.
اکنون، مجموعه‌ای از تجهیزات جاسوسی آمریکایی با افتخار به نمایش گذاشته شده بود:
اتاقک‌های رمزگذاری، دستگاه‌های رمزگشایی، فرستنده‌های ماهواره‌ای، شنودها، دستگاه‌های خردکن صنعتی، و ابزارهایی که طبق توضیح تابلوها، برای جعل گذرنامه و پلاک خودرو استفاده می‌شدند.
در گوشه‌ای، پیکره‌های مومی دانشجویان ایرانی نشسته بودند، در حالی که بر توده‌ای از کاغذهای خردشده کار می‌کردند — بازسازی تلاشی واقعی که سال‌ها طول کشید تا هزاران سند آمریکایی تکه‌تکه‌شده را کنار هم بگذارند؛ بعدها این اسناد در چند جلد کتاب منتشر شد.
در راهرو، پرتره‌ی هر گروگان همراه با شرح زندگی پس از آزادی‌اش آویخته بود — گاه با لحنی تقریباً محبت‌آمیز.
پیام موزه روشن است:
آمریکایی‌ها هرگز به دنبال کمک به ایران نبودند، بلکه همیشه در پی نفوذ و مداخله بودند.
با این حال، موزه بازدیدکننده‌ی چندانی ندارد.
به گفته‌ی امیر، سالانه تنها حدود 5000 نفر — بیشترشان گردشگران روس و چینی — از آن بازدید می‌کنند.
از زمان جنگ ژوئن، همین تعداد اندک هم کاهش یافته. در طول تور ما، تنها یک بازدیدکننده‌ی دیگر آن‌جا بود.
در خروج، مدیر موزه لوحی یادبود سردار قاسم سلیمانی را به من هدیه داد — فرمانده‌ای که در سال 2020 در حمله‌ی پهپادی آمریکا در عراق ترور شد.
بعد، در «کافه بوف» — کافی‌شاپی شیک که تازه در محوطه‌ی سفارت باز شده — قهوه نوشیدم.
دیوارها با عکس‌های چارلی چاپلین و مارلون براندو تزئین شده بود.
صاحب آرام‌گو و میانسال آن از سیاست پرهیز می‌کرد.
او گفت: «سیاست کار سیاستمدارهاست، نه مردم عادی مثل من.»
وقتی یخ‌آمریکانویم را روی میز گذاشت، لبخند زد. قهوه عالی بود.
اختلال امواج
ورای سفارت قدیمی، نشانه‌های فرهنگ آمریکایی آشکار بود.
در کافه‌ای شبیه استارباکس، ترانه‌ای از گروه راک آمریکایی «پیکسیز» پخش می‌شد.
در لابی هتل من، یک لینکلن کانتیننتال قدیمی پارک شده بود.
جوانان در کافی‌نت‌های تاریک، بازی «جی.تی.ای» می‌کردند.
اما ذهن بیشتر مردم درگیر امروز بود: گذران زندگی، که با وخامت روابط با آمریکا سخت‌تر از همیشه شده است.
سیاوش نائینی، راننده تاکسی 59 ساله، با حرص از میان ترافیک سنگین تهران عبور می‌کرد.
می‌غرّید که اپلیکیشن تاکسی‌یاب اسنپ! دیگر درست کار نمی‌کند.
او گفت: «مقامات امواج جی‌پی‌اس را مختل کرده‌اند تا هواپیماهای آمریکایی و اسرائیلی نتوانند هدف‌ها را بیابند، اما ما راننده‌ها هم نمی‌توانیم مسافر پیدا کنیم!»
از زمان آغاز جنگ در ژوئن، درآمدش 70 درصد کاهش یافته بود.
اما او نمی‌توانست کار را رها کند.
به سرطان مبتلا بود — «پیشرفته»، با لحنی بی‌تفاوت گفت — و برای پرداخت هزینه‌ی داروهایش کار می‌کرد.
او گفت «از وقتی شیمی‌درمانی شروع شده، حس پدال‌ها رو درست ندارم.»
داروهایش را از داروخانه‌ی دولتی با یارانه می‌گرفت، اما گاه موجودی تمام می‌شد و ناچار بود از بازار سیاه بخرد — با قیمتی ده برابر.
او گفت: «زنم طلاهاشو فروخت. قالی‌هامونو هم فروختم.»
وقتی به مقصد رسیدیم، با همدردی گفتم متأسفم.
لبخند زد و گفت: «ترحم لازم نیست. اینم بخشی از زندگیه.»
و بعد رانندگی را از سر گرفت تا مشتری بعدی را بیابد.
در انتظار گودو
در نزدیکی سفارت بریتانیا ایستاده بودیم. تابلوی خیابان نوشته بود: بابی ساندز.
این خیابان به یاد بابی ساندز، عضو ارتش جمهوری‌خواه ایرلند (IRA) نام‌گذاری شده — کسی که در سال 1981 در زندان بریتانیا در اعتراض به شرایطش، با اعتصاب غذا جان باخت.
در بریتانیا، او منفور است، اما در ایران به قهرمان بدل شده است.
قهرمان‌سازی و ستایش شهیدان بخشی جدایی‌ناپذیر از فرهنگ سیاسی جمهوری اسلامی است.
سفارت بریتانیا بعدها ورودی خود را به خیابان دیگری منتقل کرد تا آدرسش با نام بابی ساندز همراه نباشد.
تا همین اواخر، سفارت مصر نیز در خیابانی به نام خالد اسلامبولی — قاتل انور سادات رئیس‌جمهور مصر در 1981 — قرار داشت.
اما در نشانه‌ای از بهبود روابط تهران و قاهره، نام خیابان در ژوئن تغییر یافت.
در شمال تهران، در خیابانی پرشیب، رستورانی شلوغ به نام «بابی ساندز برگرز» بود.
صف طولانی مشتریان برای سفارش همبرگر و سیب‌زمینی تا بیرون رفته بود؛ پشت پیشخوان، تصویر نئون بابی ساندز می‌درخشید.
مدیر رستوران، کیا گرابندی، گفت: «بابی ساندز نماد آزادی و رهایی بود. ایرانی‌ها با این مفهوم بیگانه نیستند.»
وقتی پرسیدم آیا عجیب نیست که نام یک اعتصاب‌غذاکننده را بر رستوران همبرگر گذاشته‌اند، لبخند زد: «آدم بزرگی بود — و ما هم همبرگرهای بزرگی درست می‌کنیم!»
در سوی دیگر شهر، در مراسم یادبود محمد سعید ایزدی، فرمانده‌ی سپاه که چند هفته پیش در حمله‌ی اسرائیل [شهید] شده بود، عزاداری برقرار بود.
یکی از حاضران گفت از جنگ استقبال می‌کند، زیرا به باور او، باعث تعجیل در ظهور منجی موعود — «امام مهدی» — می‌شود که «همه را مسلمان خواهد کرد».
با انگشت به سینه‌ام زد و گفت: «حتی تو!»


نظرات شما